مرتبط با : متفرقه , گوناگون , اهم موضوعات , فرهنگی , سیاسی , اجتماعی , اخبار , خبر روز , شبهات , سیاسی , ,
روايتهاي خواندني مرحوم نادر ابراهيمي از خودش، ادبيات، روشنفكران و...
روشنفكرها مضحكند، حرفهايشان از خودشان مضحكتر!/ اگر تدریس در دانشگاه را رها کنم، تدریس در حوزه را رها نخواهم كرد
ماهنامه داستان چهارمين شماره خود را هم به روي دكه فرستاده است. كساني كه شماره هاي قبلي اين ماهنامه را خوانده باشند براي خواندن شماره چهارم آن حتما اشتياق كافي خواهند داشت اما يكي از بهانه هايي كه مي تواند شما را مشتاق به خواندن جديدترين شماره داستان كند، حرفهاي خواندني و شگفتانگيز مرحوم نادر ابراهيمي نویسنده فقید کشورمان است. حرفهايي كه بخشي از آن در زير آمده است اما خواندن تمام آن لطف ديگري دارد.
داستان نیرومندترین هنرهاست
هنوز و همچنان بر سر این پیمان ماندهام: «تنها یک نوع انسان وجود دارد، آن هم انسان سیاسی است». انسان غیرسیاسی، اصولا انسان نیست؛ یعنی سیاسی بودن در نفس تعریف انسان حضور دارد.
هنر در اوج لطافت، زیبایی و عمق، یک ابزار سیاسی است - به معنی وسیله ای که انسان را در انتخاب صحیح شرایط زیست و نظامهای حاکم، مدد میرساند و روح آدمی را لطافت عدالتخواهی، آزادیخواهی، ایمان و استقامت میبخشد.
کلام ناب رهبر بزرگ انقلابمان را به خاطر میآورید؟ «هنر، دمیدن روح تعهد است در انسانها». تعهد نسبت به انسان، نسبت به طبیعت، به دین، به اخلاق، به آزادی، به جامعه و نسبت به حکومت، سیاسی نیست؟
بسیار خب! انسان، موجودی است سیاسی؛ هنر، موجودی است انسانی؛ و داستان، نیرومندترین هنرهاست برای حرکت دادن انسان و واداشتن او به انتخاب آرمان، انتخاب هدف، انتخاب نگره و برانگیختن او به مبارزه، جهاد، انقلاب و امید بخشیدن به او در کار دیگرگون کردن جهان و هموار کردن راه وصل.
میبخشید به تکرار می گویم: هر عاملی که روح آدمی را تلطیف میک ند و عمق می دهد و در مسیر تعالی به پویش وامیدارد، عاملی است سیاسی؛ البته سیاسی، نه سیاستبازانه.
انسان برای پایه گذاری یک مبارزه خستگی ناپذیر علیه ستم و سیه بختی، علیه سرمایه پرستی، علیه استثمار و استبداد، علیه فساد و تباهی روح و وصول به رستگاری و لحظه رفاه روح و پدید آوردن جامعه بی طبقه وحدتگرا و بنیانگذاری جهانی مومن و شاد و مرفه و بیدغدغه و سلامت - که مجموع اینها «سیاست» را می سازد - نیازمند هنر است و متکی به هنر؛ و سرآمد هنرها از نظر تلطیف عواطف و به کارگیری عقل و قلب در کنار هم، داستان است.
ایمان دارم که داستان، پلی است از سوی انسان کنونی به سوی ابر انسان؛ و ابر انسان یعنی انسانی که به دلیل لطافت روح و ظرافت تفکر و ژرف اندیشی، اندیشه ستمگری، تجاوز، جهل، فساد، خیانت، شهوت پرستی، عجب، ریا و جمیع شقاوتها را برای همیشه ترک کند.
هر داستان نویس با ایمان سرسخت مسلط به داستان، برای ساختن این پل، سنگی می سازد و بر سنگی می گذارد؛ و داستان، هنوز، در ابتدای راه طولانی خویشتن است. با این همه، آنچه میتواند بیش از هریک از هنرها و فنون- بهویژه بیش از فلسفه خالص - ابزار دین تعالی طلب، اخلاق، عشق و مبارزه باشد، داستان است.
داستان، ابزار خوابیدن نیست
متنفرم از اینکه مخاطبانم را با داستان بخوابانم. «آتش بدون دود» را به خاطر دارید؟ «حال، با صدای بلند گریه کن، شاید که همسایه ات بیدار شود».
امیدوارم با کمک قصه و داستان، در باغ عقل و قلب مخاطبانم، گیاه تنومند و پایدار عشق را برویانم و عشق یعنی هستی، و این عشق است که ما را به جهاد بیباکانه علیه شقاوت وادار میکند. سیاست بدون عشق، یعنی خودپرستی دیوانه وار، برای رسیدن به مقام و منزلتی کاذب.
ما مریض ستایشیم
صحبت درباره نقطههای قوت نوشتههایم؛ بدون شک مرا گرفتار خودباوریهای بیش و بیشتر خواهد کرد. میدانید؟ ما (یعنی آدمهایی مثل من)، خودمان، به قدر کافی و خیلی بیش از کافی، مبتلا به تفاخر و خودبزرگبینی و منمزدن هستیم. ما بیماریم. ادعاهایمان، برجی است که به خورشید میرسد. شما از حال ما مبتلایان به عجب و خودپرستی چه خبر دارید؟
وقتی کسی می گوید: «گاهی، شکلهای نو و بدیع در نوشتههایتان دیده شده»، از این قید «گاهی» به عذاب میافتم و به تقلا، به خود میگویم: منظورش این است که من، کاری هم کرده ام که نو و بدیع نباشد. زخم میزند. تحقیر میکند. با شبه روشنفکران ضدانقلاب دست به یکی است! نمی داند من اعظم قصه نویسان در جهان و در تمام تاریخ حیات بشر هستم؛ یا می داند و به این واقعیت محتوم پشت میکند که مرا افسرده کند. باور کنید این حرفها را از صمیم قلب و با اعتماد کامل میگویم - گرچه آدمهایی مثل من«صمیم قلب»شان هم عیب دارد. ما مریض ستایشیم آقا. باور کنید! آنقدر که خودمان را میبینیم و از خودمان میگوییم، سراسر جهان را نمیبینیم و از جمیع دردهای دیگران نمیگوییم.
برای آنکه بدانید این سخنان را در حد توان جدی میگویم، به یک شوخی توجه کنید: دوستی دارم که از 12سالگی باهم بوده ایم - گرچه حال، مدتهاست که همدیگر را ندیده ایم- به دلیلهایی این دوست، که هرگز مرا برای هیچ اثر نستوده و هرگز حتی یک دستمریزاد ساده هم به من نگفته، همیشه چیزی را به خاطرم میآورد: طفل معصوم! خیال نکن که با جان کندن، به جایی میرسی! خوب یادم هست که تو، زمانی که حدود 17 سال داشتی، هر روز صبح، آن آیینه کوچک بالای تاقچه را میگرفتی دستت، گردنت را کج میکردی، سرت را کمی بالا میگرفتی، ادای مخصوصی از خودت درمیآوردی و میگفتی: «نابغه در 17 سالگی». لااقل تا 20 سالگیات را به خاطر دارم؛ این شکلک را از خودت درمیآوردی و این جمله را - با اصلاح زمان واقعه - میگفتی. حالابرای آنکه چیزی بشوی، قبل از هرچیز باید آن توهم را از ذهنت پاک کنی، بعد راه بیفتی.
له شدم تا زبان را تولید کردم
25 سال طول کشید تا «زبان» و «ساختمان» مناسب را برای داستان زندگی «میرمهنای دوغابی» (بر جادههای آبی سرخ) یافتم، یعنی ساختم. چون «واقعه» بهتنهایی کافی نیست؛ واقعه، شکل وقوع میخواهد. ادبیات، فرازندگی است، یعنی زندگی و چیزی بیش از زندگی.
لِه شدم تا زبان لازم برای داستان میرمهنا را «تولید»کردم. تعداد زیادی کتاب عصر زندیه، قبل از زندیه و بعد از زندیه خواندم. تا میانه عصر قاجار هم آمدم. چند بار به جنوب سفر کردم.
یک ساختمان «دریایی» ساختم و یک زبان خاص -که قدری بوی کهنگی داشته باشد، اما کاملا نرم و روان باشد – تراشیدم. درست مثل یک پیکرهساز و مثل یک موسیقیدان، دنبال آهنگ و طنین این زبان رفتم. کسانی که نوشتن، برایشان کار آسانی است و بهراحتی و بیدردسر میتوانند بنویسند، آنچه میگویم، اصلا باور نمیکنند. حس نمیکنند. برای من، نوشتن، جان کندن است. از جان کندن تا جان دادن!
یادتان باشد برادرجان! بهکار بردن اصطلاحهایی مانند «نو»، «بدیع» در زمانی که نویسنده هنوز زنده است و پیوسته هم از سر درماندگی و بیچارگی نوشته و موجهای عظیم قضاوتهای تاریخی از سر او نگذشته است، بازی بسیار خطرناکی است؛ حتی مزاح خطرناکی! «نو» اثری است که نو بماند، نه آنکه برای نخستین بار، تولید شده باشد. «بدیع» یعنی اثری که از آغاز پیدایی، صفت «بدعت» را در رکاب خود نگه دارد و پیوسته بدیع بماند. لااقل تا 100 سال بعد از سفر خالق اثر. «نو» حافظ است، خیام است، بیهقی است، تخت جمشید است، مسجدهای اصفهان است، نیماست... نیما.
زمان و فقط زمان. در متن فرهیختگی اجتماعی یک ملت، فقط زمان میتواند بگوید که آیا چیزی بهراستی«نو» و «بدیع» است یا تظاهر به نو و بدیع بودن میکند یا در نهایت، طعم و عطر سلیقه دلپسندگذاری یک نسل یا دوره را به خود گرفته و بههمین دلیل از موفقیتهای موقت برخوردار شده است.
باد، هدایت را برد
صادق هدایت را به یاد میآورید؟ «باد، او را هم با خود برد». خیال میکنید جز «بوف کور»، آن هم به دلیلهای مختلف قابل بحث، چیزی از آن مرحوم خواهد ماند؟ بله. با گذشت فراوان و چشم پوشی از جمیع نقصها، احتمالا «سایه مغول» هم میماند و آن هم نه به عنوان نوشته های ناب منحصر، نه به عنوان اینکه کنار قصه های عارفانه و صوفیانه ملت ما، یا کنار برخی حکایت های سعدی بنشیند، نه. بهعنوان چیزکی از چیزها که به یادگار مانده است.
احتیاط کنید! بیزحمت آن اسب سرکش را نگاه کنید که جلو در خانه محقر روح درمانده من ایستاده! میبینید؟ منتظر است مرا بردارد، ببرد و با سر، به زمین بزند.
ر.اعتمادی و مراد برقی!
زمان ما کتاب هایی به قلم موجودی به نام «ر. اعتمادی» هم خوب فروش میرفت؛ به مراتب بهتر از کارهای من. می دانید تنها رقیب مجموعه تلویزیونی«آتش بدون دود» که من ساختم، کدام مجموعه بود؟ بله «مراد برقی». مجموعه ای فجیع و کثیف. بینندگان، متاسفانه همانقدر که برای دیدن«آتش بدون دود» سر و دست میشکستند، برای«مراد برقی» قدری هم بیشتر.
من، ممنون و مدیون خوانندگان فرهیخته، با احساس و بزرگوارم هستم که چتر محبتشان را بالای سر آثارم نگه داشته اند؛ اما برای قضاوت نهایی، هنوز باید صبور بود؛ صبور و سختکوش. شاید غلط مقبول باشیم. کسی چه میداند؟
وقت ما کم نیست
یک انسان، اگر اراده کند فقط نیمی از زمان مفیدی را که در اختیار دارد، به درستی استفاده کند، کاری خواهد کرد کارستان. دنیا را زیرورو خواهد کرد. همه چیز را از نو خواهد ساخت و جمیع فرورفتگان را نجات خواهد داد. وقت، بسیار بیش از حد نیاز، در اختیار آدمی نهاده اند - شاید برای آنکه او را به لیاقت بیازمایند، یا برای آنکه هرقدر می خواهد، صرف خود و خواسته های خود و دردهای خود کند، آن گاه به دیگران بپردازد: به همسایه ها، به دوست، به هم محله، به هموطن و به هم جهان خود یا برعکس، به همه چیز و همه کس بپردازد و آنگاه ته مانده آن را با آنکه باز هم خیلی زیاد است - و از شدت زیادی، گاه، تهوع آور است- به کار خویش برد.
طی سالیان سال، تجربه کرده ام، محاسبه کرده ام، سنجه های گوناگون به کار برده ام، تحقیق کرده ام و در نهایت، باوجود کاهلی و بی کارگی خود، دریافته ام که زمان برای رسیدن به هر قله ای و بسیار قله ها و پیمودن هر مسیری و بسیار مسیرها، بیش از حد کفایت در اختیار انسان است؛ بیش و بیش.
زمان دلقک بازی تلویزیون
بیایید فقط مدت زمانی که خیلی از ما، بی اراده، بی اندیشه، جادو شده، بی همت عالی و به دلیل بیکاری، جلو تصویرنماها می گذرانیم و چنان برنامه های یکپارچه ابتذال و چنان دلقکبازی های غم انگیز گریه آور را میبینیم، محاسبه کنیم. براساس برنامه معین و بدون فشار، تضمین میدهم اگر همین اوقات سوخت شده را صرف یادگیری زبان فارسی و زبانهای بیگانه کنیم، در مدت 10 سال- از 17 تا 26 سالگی- لااقل به 5 زبان زنده جهان ازجمله فارسی، به شکل کاملا تخصصی و بی نظیر، مسلط خواهیم شد.
خواب زیاد و حرف مفت!
خب. شاید بگویید از این گناه بزرگ، مبرا هستید و هرگز وقتی را صرف دیدن شیرین کاریهای تصویرنماها نمی کنید. بله؟ بسیار خب! پس در شبانه روز، فقط یک ساعت از خوابتان کم کنید و این یک ساعت را به سود علم، به سود هنر، ایمان، دین، انسان به کار اندازید. باز هم نتیجه در طول 10 سال، شگفت انگیز خواهد بود.
خوابتان کم است؟حرف زدنهای بیهوده چه طور؟ آن را هم ندارید؟
ساعتها و ساعتها از وقت شریفتان را مانند شبه روشنفکران، صرف بحث کردن، کلنجار رفتن، منم زدن، متل و مثل گفتن، چک و چانه زدن و بیهوده گوییهای مطوّل نمی کنید؟ اگر واقعا از تمام وقتتان، با برنامه های دقیق تدوین شده سود می برید، مطمئنا همان نابغه ای هستید که دربه در به دنبالش می گردم. اما از مزاح که بگذریم، این عین واقعیت است که ما عمده وقتمان را باطل می کنیم. تفاله میکنیم، می گندانیم و دور می ریزیم.
می رسم به مقدمه دوم؛ با اینکه شرمسارانه باور دارم از همین گروه باطل کنندگان زمان هستم و به ویژه بخشی از بهترین دوران یادگیری و تولیدم را - از 16 سالگی تا 32-33 سالگی- به دلیل نداشتن راهنما و مشاور، تباه کرده ام، اما باز هم به دلیل اینکه مختصری بیش از کاهلان کار کرده ام و کار را جدی گرفته ام و قدری از خواب بیش از حد خود کاسته ام و قدری بیکارگی فرو نهاده ام و قدری تن به برنامه سپرده ام و علی الاصول در پی عیاشی و هرزگی و ولگردی و فساد و شبه روشنفکری بازیهای متداول نرفته ام، به بسیاری از کارها رسیده ام، و پیوسته، حسرت این را نیز خورده ام که از وقتم به تمام و درستی استفاده نکردهام.
میگویند «اگر شما فقط داستان مینوشتید...» این حکایت را سالیان سال است که شبه روشنفکران مملکت ما ساخته اند - نه به این دلیل که دلشان به حال من یا هنر میهنم می سوزد- بلکه فقط و فقط دلیلش این است که به خودشان نگاه می کنند. تک حرفهایی بوده اند و جز قصه و داستان چیزی ننوشته اند و تا این اندازه که مشاهده میکنیم زیاد و ناب نوشته اند و بیش از 70 کتاب قصه و داستان از ایشان بر جای مانده که جملگی آنها را گروهی از مخاطبان اهل کتاب و فرهنگ دوست دارند، این است که صمیمانه و بی ریا مایلند از ایشان و روش زندگیشان و تک حرفهای بودنشان تقلید کنم و به راه راست هدایت شوم. گوشتان را بر این حرفها ببندید! خودشان مضحک اند، حرفهایشان از خودشان مضحکتر!
مغزم از کار میافتد
اگر چند کار را باهم، توأم، همزمان انجام ندهم، اصلا قادر نیستم کاری انجام دهم. 2 ساعت که به داستان میپردازم، خسته میشوم؛ مغزم از کار میافتد. نبوغ یا استعداد ذاتی نویسندگی ندارم ابدا، ابدا. با جان کندن و مشقت مینویسم. این است که بعد از 2 ساعت، وامی مانم و بلافاصله خط عوض میکنم.
10 صفحه یا بیشتر میخوانم و یادداشت برداری میکنم. بعد میروم دنبال کارهای تحقیقاتی ام را در یکی از زمینه ها میگیرم. مثلا در زمینه جغرافیای تاریخی ایران یا مواد معدنی ایران یا با یکی از این 10 رشته، یکی- دو ساعت کلنجار میروم، چند ورقی مینویسم یا چرکنویس میکنم.
وقتی مغز کوچکم از کار افتاد، میروم سر وقت خطاطی. برای رفع خستگی، کمی خط مینویسم. به نشاط میآیم. اگر تمایل به ادامه داستان نویسی در من پدید آمده باشد، باز چند سطری می نویسم. بعد میروم سراغ حرفه محبوبم ادبیات کودکان و مسایل کودکان. یادداشت هایم را تنظیم میکنم یا چیزهایی میافزایم، فکرهای تازه میکنم و زمانی که دیدم دیگر نمیتوانم در این باره فکر کنم- خوب و بدش را نمیگویم، خود فکر کردن را میگویم- آنوقت میروم سر وقت کارهای سینمایی؛ فیلمنامه نویسی، مقاله ها و کتابهایی درباره سینما و به همین ترتیب، حرکت میکنم.
این شیوه کار کردن، در حد توانایی ناچیز من است و تجربه ثابت کرده تنها به این شکل، قادر به کار هستم. بر این اعتقادم این روش کار، درست است. برای بیشتر مردمی که مثل من هستند و نه حامل نبوغ ذاتی مادرزاد! بنابراین، تک محصولی شدن و به یک رشته پرداختن، برای من که خود را وظیفه مند نسبت به میهن و مردمم می دانم و کارگر ساده ای هم هستم، به معنی بهره نگرفتن از توانایی هاست و شانه خالی کردن از ارایه خدمت.
حال، به دلیل احتمال سودمند بودن تجربه ها و روشهای کار من برای نوجوانان و جوانان وطن، برای نخستین بار و آخرین بار، می خواهم توضیح هایم را در باب تنوع کارهایی که انجام میدهم، پی بگیرم.
چه کارها کرده ام؟
به اعتقاد خودخواهانه من، اگر یک نویسنده کودکان، در طول زندگیاش، فقط و فقط یک «قصه کلاغها» نوشته باشد یا یک «قلب کوچکم را به چه کسی بدهم؟» یا یک «پهلوان پهلوانان پوریای ولی»، همان یکی کافی است که او را نویسنده خوب کودکان بشناسیم. میتوانم ادعا کنم از 30 سال پیش تا امروز، چند نسل از کودکان ما، با کتابهای من بزرگ شدهاند.
بیش از 100 ساعت فیلم ساخته ام و با وجود همه دردسرها و مشکل هایی که در این راه برایم درست کرده اند، هرگز حتی یک لحظه هم دوربین را از خودم جدا احساس نکردهام.
راستش، خیلی ها از فیلم ساختن من میترسند، سخت هم میترسند؛ چون خاطره «آتش بدون دود» و «سفرهای دور و دراز» را در ذهن دارند و میدانند ساختن«فیلم عمیق مردمی» امری محال نیست، لیکن این خودشان هستند که از عهده این کار برنمیآیند. آنها میگویند: فیلم یا «سنگین» است که به درد مردم نمیخورد، یا «سبک» است که ناگزیر، مردمی است و مبتذل.
اینها از این،که بار دیگر به اثبات نظرم بپردازم و نشان دهم «ما مردم کوچه و بازار، عمیقیم و آگاه، و این شبهروشنفکران هستند که سطحی و ناآگاهند» وحشتزدهاند؛ و بههمین دلیل به رگ میزنند، که بار دیگر به فیلمسازی نپردازم و دکان «سنگین یعنی غیرمردمی»شان را تخته نکنم.
هرسال، یک قله بزنید
شاید بد نیست بدانید من یک کوهنورد نیمه حرفه ای هستم و با وجود سنگینی کارهای جاری، هرگز نشده که هر سال، لااقل به یک قله صعود نکنم. هنوز در 60 سالگی، روزانه حداقل 3 ساعت ورزش میکنم: پیادهروی، دو، شنا، نرمش و کوهنوردی هفتگی من، تقریبا هرگز قطع نمیشود.
با خبرید که یکی از حرفه های اصلی ام، ایرانشناسی است. بخش عمده ای از عمرم را بر سر شناخت عینی و عملی ایران گذاشته ام؛ زیارت وطن. سراسر ایران را با پای پیاده و سواره، قدم به قدم، وجب به وجب، پیموده ام. شبها و شبها، در صحرا، کویر، جنگل و کنار دریا، در کیسه خواب فرورفته ام و با اندیشه عظمت ایران به رویا رفته ام.
به اندازه خودخواهی هایمان سیه بخت و درمانده ایم، به قدر غرورمان آسوده و خوشبخت. خودخواهی، مرض است، غرور، یک دستاورد فرهنگی معنوی است. عکاسی هم میکنم - نه در حد حرفهای و نه استادانه و هنرمندانه؛ اما به عنوان یک «دوستدار داستان» نباید پایان داشته باشد؛ چون پایان مرگ است و اثر هنری، نامیراست.
در عکاسی، کاری جدی در زمینه عکس های ایرانشناختی کرده ام و جزوه ای هم با عنوان «اصول مقدماتی عکاسی در کار ایرانشناسی» نوشته ام.
کارگر ساده برای همسرم
نوجوانان و جوانان بدانند در خانه، یک کارگر ساده غیرمتخصص هستم که از «ارباب» اطاعت امر می کنم: ظرف می شویم، رخت می شویم، خانه را رفت و روب می کنم و وظیفه خریدهای جاری را تا حد ممکن برعهده می گیرم. یک «خانه شاگرد» واقعی تمام عیار هستم.
البته گاهی ساز هم میزنم و گاهی، ترانه ها و آهنگ هایی هم میسازم. برای نمونه، ترانه «هجرت» به صدای آقای رویگری و ترانه های«ای غمم تو، شادی ام تو، ای وطن!» و «ما برای بوییدن گل نسترن» با صدای دلنشین و باقیماندنی محمد نوری، متعلق به من است. 2 ترانه و طرح آهنگهای آنها درباره ایران، انقلاب و جانبازان جنگ تحمیلی را هم ساخته ام.
نقاش نیستم، شاگرد نقاش هم نیستم؛ اما به هرحال، گاهی به اجبار، نقاشی میکنم. وقتهای زاید بی مصرف را چگونه باید مصرف کنم؟ چند کتاب کودکان را تا حالا مصور کرده ام. از یک تا 9 رشته دانشگاهی را درس می دهم. خیلی هم با دقت و حوصله با تک تک دانشجویانم کار می کنم. با نهایت محبت و کوچکی، ساعتها و ساعتها. به عنوان استاد راهنما یا استاد مشاور، برای رسیدن به کار رساله پایان تحصیل برخی دانشجویان دانشکده ها و دانشگاه ها، زمان بسیاری را صرف میکنم و معمولا برای گفت وگو با این دانشجویان، ساعت 4-5 صبح در یک باغ ملی- مانند باغ ملی ساعی یا لاله - قرار می گذارند. می دویم و بحث می کنیم. سال هاست مدرس حوزه علمیه قم هستم و هر هفته، یک روز، ساعت 4 صبح یا زودتر برمی خیزم و از تهران به قم میروم، به طلبه های خوب حوزه درس می دهم و عصر برمیگردم. در طول راه هم یادداشت میکنم، کتاب میخوانم، طرح مینویسم.
اینها بی نظیرند
افتخار میکنم که به طلبه ها درس می دهم. آنها دانشجویان بی نظیری هستند. ذره ای قصد تفنن ندارند. هم یاد میگیرند و هم یاد میدهند. خیلی هم یاد میدهند. اگر زمانی تدریس در همه دانشکده ها و کلاس ها را رها کنم، حوزه علمیه قم را رها نخواهم کرد. گروهی از بهترین همکارانم در زمینه ادبیات کودکان و داستاننویسی و فیلمشناسی از حوزه برخاستهاند.
دیگر اجازه دهید در باب مقاله هایی که مینویسم و سخنرانیهای همیشگی و رشته های دیگری که به آنها مشغولم، حرفی نزنم؛ اما نکته بسیارمهم این است که باز هم، از حداکثر ظرفیتم، استفاده نمیکنم و پیوسته مدتی از وقت مفید و کاری خودم را به بطالت میگذرانم که به دلیل کم داشت دانش، ضعف اراده و زمینه های منفی تربیتی و داشتن برخی خصلتهای بیکارگی شبه روشنفکرانه، قادر به استفاده از این وقتها نیستم و از این بابت، خجلم.
تمام حرفم این است با وجود همه دشواریها، میتوان ماند و سالم ماند، ساخت و سالم ساخت، آفرید و شرافتمندانه آفرید. غیر از این، هیچ راه دیگری برای رسیدن وجود ندارد. با بالهای فساد و کثافت، میتوان به درون لجن زار رفت، اما هرگز نمی توان پرواز کرد. اوج گرفتن که جای خود دارد. بدون طهارت، به یک نقطه طاهر نمی توان رسید. باور میکنید یا نمیکنید؟
نادر ابراهیمی شدن، چیزی نیست
با وجود این حکایت طولانی خودنمایانه، امیدوارم نوجوانان و جوانان میهنم مرا - با این کوچکی - الگو قرار ندهند و گمان نبرند نادر ابراهیمی شدن، چیزی شدن است. با تمام ایمانم قسم می خورم راه - با وجود دشواریها و حضور راه زنها - برای چیزهایی بسیار باشکوهشدن باز است؛ باشکوه در خدمت به فرهنگ ایران و حفظ و تعالی بخشیدن به آرمانهای معنوی ملت ایران.
چنین گزارشی، تا حالا به هیچکس نداده بودم - حتی به خودم؛ چون همیشه از سرقت زمان و به بطالت گذراندن روزگار، خجل بودهام و هستم؛ اما این یک بار و فقط همین یک بار، این کار را کردم. به امید آنکه نوجوانان و جوانان ما، با ایمان به خویش، ایران را از هر لحاظ بهشت مسلم روی زمین کنند.
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها : روايتهاي نادر ابراهيمي, روشنفكرها, ماهنامه داستان, ,